داستان عاشقانه اما واقعی

ساخت وبلاگ

امکانات وب

-->-->-->

كد موسيقي براي وبلاگ

دختره خیلی از پسره خوشش میاد، دختر هرچقدر تلاش میکنه دل پسره رو به دست بیاره،پسره اعتنایی نمیکنه!چون فکر میکرد همه ی دخترا عین همن! چون تو داستانا شنیده بود که دخترا بی وفان! خلاصه،سه چهار روز میگذره تا پسره هم دل میده به دختره، خلاصه باهم دوست میشن، این دوستی طول میکشه تا یک سال ،دوسال،سه سال،چهار،پنج. . . .همینجوری باهم بزرگ میشن،خلاصه بعد از این همه سال پسره به دختره میگه چقدر دوستم داری؟دختره بامکس زیاد میگه:فکر نکنم اندازه ای داشته باشه!پسره میگه: مگه میشه عشقتو دوست نداشته باشی!دختره میگه نه!نکه دوستت نداشته باشم،اندازه نداره!دختره ازپسره میپرسه:توچی؟ توچقدر دوستم داری؟پسره میگه:خیلی دوستت دارم!بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکنی!روزها میگذره شبها میگذره،پسره یه فکری به نظرش میرسه!میخواست عشق خودشو امتحان کنه!تا اینکه یه روز به دختره میگه:من یه بیماری دارم که فکر نکنم تاچندروز آینده بیشتر زنده بمونم!راستی اگه مردم چیکار میکنی؟دختره اشک تو چشماش جمع میشه میگه:این چه حرفیه میزنی؟دوس ندارم بشنوم. خلاصه میگه توکه مردی منم میمیرم،فکر میکنی خیلی راحته تنهایی بدون تو بودن؟پسره میگه نه!بگوحالا! دختره میگه نمیدونم چیکار میکنم ولی،اگه من مردم چی؟ پسره میگه:امتحانش مجانیه!اگه تو مردی بهت میگم چیکار میکنم.خلاصه تشیع جنازه ی ساختگی میگرن دفنش میکنن،تاببینه دختره چیکار میکنه؟ پسره یه جا قایم میشه ومیبینه دختره فقط یه شاخه گل قرمز میاره، میذاره ومیره،تا اینکه میبینه واقعا بهش اهمیت نداده!بعد چند روز میبینه دختره باکس دیگه ای اشنا شده، خیلی غمگین شده بود!دنیاش خیلی بیرنگ شده بود! تا اینکه بعد چند روز میشنوه یه اتفاقی واسه دختره افتاده! آره دختره تصادف کرده و مرده! دختره رو دفن میکنن، هیچکی سر مزارش نیست! پسره بایه دسته گل یاس سفید،میره سرمزارش،بهش میگه میدونی، اون لحظه بود که این سؤالو ازم پرسیدی که اگه بمیری چیکار میکنم؟ اینکارو میکنم:تموم یاسهای سفیدو باخون خودم قرمز میکنم! منم کنارت میمیرم. . . . . . *'؛،.عشق صورتی.،؛'* ...
ما را در سایت *'؛،.عشق صورتی.،؛'* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : علیرضا&تنهایی alireza590 بازدید : 718 تاريخ : 8 / 12 / 1391 ساعت: 0:51

لینک دوستان

نظر سنجی

قالب وبلاگم چطوره؟